کوچه پس کوچه های غربت
پیراهنی نو بر تنم بافتیدی
و بر قلب ام هیچ
می دانی ؟
از ترس روزی که مبادا گدایی محبت ات کنم
دست در گریبان جیب فرو بردم
جرس ها را خاموش
و شترها را آزاد باش
گر چه باد را فرمان ایست باش دادم
اما گریخت
به دنبالش که رفتم
آنچنان در کوچه پس کوچه های غربت آشنا بود
که گم ام کرد
من ماندم و امتداد دیوارها و باد در رفته ای و جرسی در دست
و بویی افسار گریخته
و قلمی که هوای تو را بر سر داشت
از تو نوشت
تا به این جا رسیدم
من ماندم و امتداددیوارها و باد در رفته ای و جرسی در دست
و بویی افسار گریخته
هیچ گاه نمیتوان درجاده سرگردانی سبقت گرفت ، هیچ چیزی به بی صدایی زمان ازکنارانسان نمیگذرد پس فردای روشنت را امروزآغازکن ، که امروزهمان فردای روشنت است که دیروز درانتظارش بودی .